اولین روز زندگی مرگان بدون سلوچ از زمستان شروع میشود. سرمای زمستان در روزهای عادیهم زندگی را برای مرگان و فرزندانش دشوار می ساخت. هرچند آنها همواره خداوند را به برکت و نعمت حاصل از برف و بوران زمستان ستایش می کردند. اما این بار، غم تنهایی، جای خالی سلوچ را با سرمایی طاقت فرسا عجین کرده بود. غمی که تا عمق چشم های بی فروغ مرگان نفوذ یافته بود. در این زمستان اما، مرگان با رنج و دردی که از گم شن نیمه ی خودش احساس می کرد، چنان تکانی بر روح و دلش ایجاد شده بود که از سرما به آتش درآمده و ذوب تمام غمهای دنیا را در درون خود حس میکرد. گدازان بود،چنان که حس می کرد میتواند سر سرمای زمستان را در گور کند. لب فروبسته و خاموش ، دل در سینه مرگان دل نبود، کوره بود، کوره ای از کینه.
داستان با رفتن نابهنگام سلوچ (پدر خانواده) و اولین روز تنهایی مرگان و توصیف درد و رنج او شروع می شود. سلوچ به ناچار و به عنوان آخرین چاره برای فرار از نداری و شرمندگی چشمهای غمگین فرزندانش و نیز مرگان ؛ یک روز صبح بی خبر رفته بود. هرچند مرگان انتظار این روز را داشت اما مطمئن بود که اکنون سلوچ تنها جسمش نیست ولی روحش را جا گذاشته و صدای نفس های خسته و تنهایش را میشنید. مرگان می دانست روزی سلوچ کم می آورد و می شکند و این رفتن را این گونه تعبیر کرد. صدای شکستن سلوچ را شنید. مرگان همواره زندگی در کنار سلوچ را با سختی هایش اما به امید تکیه گاهی طی کرده بود. این بار به تنهایی باید خود تکیه گاه دختر ۱۱ ساله و دو پسر نوجوانش می شد. تضادی عمیق میان شکنندگی و ظرافت زنانه و حسن مسئولیت مادری او ایجاد شده بود. تضادی ناآشنا برای مرگان؛ غیر قابل تحمل برای پسرهایش و البته هراس آور برای تنها دخترش. گذران روزهای بدون سلوچ در آبادی ای نه چندان پررونق و سختی های گذار به اقتصاد جدید اواخر دهه ۵۰ با بیان شیوای راوی به دل می نشیند. طوری که با دردهای آنها غمگین می شوی و برای رهایی از تنگناهایشان دست به دعا برمیداری. داستان آنقدر عمیق بر روح تاثیر میگذارد که احساس می کنی آنها هستند. داستان با بازگشت سلوچ به پایان می رسد. آما آنقدر که سرنوشت مرگان و فرزندانش تحت تاثیر جای خالی سلوچ شده بود و رنجهایی که خاطره شان در ذهن و قلبشان حک شده بود؛ جایی برای گوارایی بازگشت او باقی نگذاشت.