در واقع بادبادکباز درباره دوستی و خیانت و بهای وفاداری است. درباره علاقه پدر و پسر است و تسلط پدر، درباره عشق و ایثار است و دروغهاشان، درباره دور ماندن از اصل است و تمنای بازگشت به آن.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
بادبادکباز ما را به ایامی میبرد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بیخبری مردم سقوط میکند و این کشور دستخوش تحولاتی میشود که تا امروز شاهد آنیم. اما در این رمان حوادث سیاسی گذرا و حاشیهای است و داستان اصلی آن زندگی دو پسر است که با هم در یک خانواده بزرگ میشوند و از یک پستان شیر مینوشند و دوستی عمیقی بینشان شکل میگیرد. ولی دنیای این دو در عین حال از هم جداست؛ امیر اربابزاده است و مالک خانه و ثروت پدر و حسن نوکرزاده و از قوم هزاره و پیوسته پامال تاریخ.
کتاب بادبادک باز
این رمان جنبههای گوناگون زندگی را نشان میدهد، از فرهنگ یک ملت میگوید، از تناقضهای افکاری بین افراد و از رسمهای مردم میگوید. ولی مغز اصلی و نخ ارتباطی داستان، ماجرای بین دو دوست یعنی امیر و حسن است. امیر و حسن هر دو با هم بزرگ شدهاند و از یک پستان شیر خوردهاند. امیر پسر یک ارباب است ولی حسن پسر خدمتکاری است که در خانه پدر امیر کار میکرد.
حسن نمونه یک انسان پاک و بیغش بود که با تمام وجود خود را فدای امیر کرد. در جای جای زندگی حسن درد خفته به طوری که با خواندن داستان محال است بغض تمام وجودتان را نگیرد. یک انسان پاک که هر جا خود را فدا میکرد تا به امیر کمک کند، یک انسان وفادار.
اما میتوان گفت محتوای اصلی رمان این باشد که مشکلات و رنج یک کشور را به نمایش میگذارد. نویسنده در این کتاب از دید نژادی نسبت به هم، از رسوم سنتی اشتباه، از زندگی طبقاتی، از جنگهای خانمان سوز که رنگ انسانیت را از یک کشور میشوید و برای لقمه ای نان باید جان داد، یک سرنوشت سرتاسر زجر برای کودکان، از زجرهای جنسی تا زجرهای روانی، از مشکلات پناهجویان، از غربت، از بیتوجهی و از دردهای خاموش میگوید.
براساس این رمان یک فیلم نیز ساخته شده است. فیلم بادبادک باز با بازی همایون ارشادی فیلم خوبی است هر چند نسبت به کتاب ضعیفتر است ولی بعد از خواندن کتاب، دیدن فیلم هم پیشنهاد میشود.
جملاتی از متن کتاب بادبادک باز
آیا اصلا داستان کسی به پایان خوش میانجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی میگذره بیاعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش میرود.
بابا گفت: «فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.» اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچههایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟
ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.