«داستان مرد بقال و طوطی» مرد بقال در دکان خود طوطی سبز رنگ خوش سخن و خوش نوایی داشت که به مشتریان لطیفه می گفت و شوخی می کرد. «بود بقالی و وی را طوطی ای_ خوشنوایی، سبز گویا طوطی ای_ در دکان بودی نگهبان دکان_ نکته گفتی با همه سوداگران» یک روز، موقعی که مرد بقال در دکان نبود، طوطی هنگامی که از این سوی دکان به سوی دیگر می جهید، بالش به شیشه ی روغن گل گرفت. شیشه افتاد و شکست و روغن نیز بر زمین ریخت و هدر رفت. وقتی بقال آمد و روغن ریخته شده را دید، چنان خشمگین شد که با چوبی بر سر طوطی زد و کاکل او را ریخت و سر طوطی بیچاره کل شد. همین کار بقال سبب گردید که طوطی از نطق بیفتد. چند روزی حرف نزد. مرد بقال، که از کار خود سخت پشیمان شده بود، از شدت اندوه ریش خود را می کند و می گفت: «دست من بشکسته بودی آن زمان_ چون زدم بر سر آن خوش زبان» برای دوباره به سخن درآمدن طوطی نذر و نیازها کرد، صدقه ها داد، حتی دست به کارهای عجیب و غریبی زد که او را به سخن بیاورد، اما هیچ یک کارساز نشد و طوطی حرف نزد که نزد. سه شب و سه روز از این ماجرای غم انگیز گذشت. روز چهارم با نومیدی بر دکان نشسته بود که: «جولقیای سر برهنه می گذشت_ با سر بیمو و چو پشت طاس و طشت» درویشی که سر بی مو داشت از جلوی دکان می گذشت. وقتی طوطی کسی را دید که بدنش پر از مو و سرش مانند پشت طاس و طشت سفید و بی مو است، او را با خودش قیاس کرد و نتیجه گرفت که حتما باید این مرد هم شیشه ی روغن ریخته باشد که چنین کل شده است.